loading...
سایت عاشقانه امپراطورها
آخرین ارسال های انجمن
!ALIPOUR! بازدید : 621 2015/04/11 نظرات (1)

آن شب وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است. دستش را گرفتم و گفتم “باید راجع به موضوعی باهات صحبت کنم”. او هم آرام نشست و منتظر شنیدن حرف‌های من شد. دوباره سایه رنجش و غم را در چشماش دیدم. اصلاً نمی‌دانستم چه طور باید به او بگویم، انگار دهنم باز نمی‌شد.

هرطور بود باید به او می‌گفتم و راجع به چیزی که ذهنم را مشغول کرده بود، با او صحبت می‌کردم. موضوع اصلی این بود که می‌خواستم از او جدا شوم. بالاخره هرطور که بود موضوع را پیش کشیدم، از من پرسید چرا؟ اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می‌شد فریاد می‌زد: “تو مرد نیستی!”

آن شب دیگر صحبتی نکردیم و او دائم گریه می‌کرد و مثل باران اشک می‌ریخت. می‌دانستم که می‌خواست بداند که چه بلایی بر سر عشق‌مان آمده و چرا؟ اما به سختی می‌توانستم جواب قانع کننده‌ای برایش پیدا کنم؛ چرا که من دل‌باخته دختری جوان شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. من و او مدت‌ها بود که با هم غریبه شده بودیم و تنها نسبت به او احساس ترحم می‌کردم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت‌نامه طلاق را گرفتم. خانه، ۳۰ درصد شرکت و ماشین را به او دادم؛ اما او تنها نگاهی به برگه‌ها کرد و بعد همه را پاره کرد.

!ALIPOUR! بازدید : 438 2015/01/12 نظرات (2)

یک روز پسری با دختری آشنا میشه که از هر لحاظ دختر به پسر برتری داشت و چندین سال نیز از پسر بزرگتر بود…

دختر اونو بعنوان یه دوست خوب انتخاب میکنه و بعد از مدتی پسر عاشق دختر میشه

ولی هیچ وقت جرات نکرد که به اون ابراز احساسات کنه و بهش حقیقت رو بگه

یه روز دختر از دوست پسرش می پرسه که عشق واقعی رو برام معنی کن و پسر خوشحال میشه و فکر میکنه که دختر هم به اون علاقه مند شده و براش حدود نیم ساعت توضیح میده

دختر به دوستش میگه: من دنبال یه عشق پاک می گردم یه عشق واقعی کمکم میکنی پیداش کنم، تا بحال هر چی دنبالش گشتم سراب دیدم و همه عشقها دروغ و واهی بود



!ALIPOUR! بازدید : 341 2015/01/12 نظرات (0)

این داستان رو خیلی وقت بود میخواستم بنویسم ولی فرصتش پیش نمیومد.ماجرای این داستان کاملا واقعیه و درسال ۸۰اتفاق افتاده منتهی اسامی رو تغییردادم .این ماجرای واقعی یک عشق است که بدلیل کم توجهی و تعیین معیارهای غلط باپیشمانی همراه شد.ماجرایی که شاید هیچ وقت از ذهن بازیگران آن پاک نشود

درادامه این مطلب داستان این ماجرا اینگونه شرح داده میشود که

!ALIPOUR! بازدید : 506 2014/10/22 نظرات (0)
جلوی خونه ایستاد بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم .. اعصابم ریخته بود بهم ... همین دو ساعت از دست این پسره کلافه شدم ... 
زنگو زدم ..درباز شد .. رفتم تو ..حیاط بزرگ خونمون روبروم بود .. همیشه عاشق این حیاط بودم .. 
آلاچیق رنگ و رو رفته ای هم وشه ی حیاط بود .. همیشه با مامانم مینشستیم روش و با هم حرف میزدیم ...
ولی ...با شراره ؟!..

تعداد صفحات : 2

درباره ما
خدا وقتی سکوت خدا را در برابر عبادتت دیدی، نگو خدا با من قهر است. او به تمام کائنات فرمان سکوت داده، تا حرف دل تو را بشنود. پس حرف دلت را بگو....
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    چقدر خدا رو یاد میکنید؟
    نظر شما درباره سایت تخصصی و انجمن تخصصی امپراطورها چیست
    آمار سایت
  • کل مطالب : 379
  • کل نظرات : 57
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 214
  • آی پی امروز : 77
  • آی پی دیروز : 83
  • بازدید امروز : 103
  • باردید دیروز : 150
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 472
  • بازدید ماه : 3,011
  • بازدید سال : 80,004
  • بازدید کلی : 461,162